برای عاشقیت
بانوی من سلام
حال همه تو خوب است ؛ اما باورش برایم سخت است وقتی حرفی نمیزنی
عاشق شده ای چه خوب ؛ ترس دارم از لرزش زیبایِ دلت که لرزشش هر چه هست میلرزاند تنم را
گفته بودم بانو : باور داشته باش که خوب شناختمت اما زود باور نبوده ای که باور کنی مردی که ستاره اش را درون چشمان خوش رنگ خمارت گم کرده است
باز هم سلام بانوی من ، باز هم سلام اسب بالدار چموشم
باز سلام که نو شده ای اما دل آشوب تو چه دیوانه وار این دیوانه دلت را به کجا برده است
بانوی من سلام
من به غمزه زیبایِ تو مست شده ام بانو ؛ ندیده و نشنیده ، اما فخر میفروشم به داشتن تکان ابروان کمانت ... خوش به حال آن کس که داردش حتی برای یک بار
گفته ام برایت بانو ؛ عاشقی هم جرم قشنگی است دلیری میخواهد و جسارت ؛ اما آن چه می دانم جنگی دارد میان دل و جان
جان می برد بانو ، اما گاه جان دادنش هم دلچسب ... در مجالی ترجیح بر این است که آزار شوی از درد جان اما سوی این جان دادن گاهی تفکری است آزار دهنده
من بر این باورم که روح هر انسانی اتصال قاطعی دارد به تفکر
...
و جمله آخر آن که قیاس تفکر و ربایندگی دل ، گر چه با هم عجینند اما قیاسی است فی الذات مع الفارق
کلمات کلیدی :